من خیلی تنهام



*خب من اومدم خونه مادرم با بچه ها. با کاف هم معمولیم.خدا را شکر بچه بازی درنیورد که قهر کنه

ولی من افسرده و خسته مث یه تیکه گوشت افتادم یه گوشه و با گوشی ور میرم

همه کارهای بچه ها رو مادرم میکنه.یعنی اگر روم میشد میگفتم اون شیر بهشون بده.

اما روش تربیتیشو دوست ندارم. براحتی تفرقه میندازه بین دو خواهر و من بدم میاد.مثلا میگه فلفلی بیا غذا بخور تا گلگلی نیومده بخوره! فکر میکنم حرفا و رفتاراش باعث تفرقه بین دوتا خواهر بشه اما سکوت میکنم مبادا قهرکنه

+ از قبل عید من یه مریضی بد گرفتم اسهال و استفراغ و دل درد و  سرگیجه و و و . کارم به دکتر و سرم رسید.نصف شب دو روز بعدش گلگلی این بیماریو گرفت ولی با دکتر رفتن زود خوب شد و روز ذوم عید فلفلی اینجوری شد .ولی تا حالا خوب نشده تا حالا سه بار بردمش دکتر.از شدت مریضی لاغر شده و استخونای بدنش همه پیداند و من بدجور از خودم بدم میاد که همچین مادر بی عرضه ایم. از وقتی تنها شدم این دوتا بچه نوبتی مریضند ، الانم اومدم خونه مادرم که مثلا اون کمک کنه

+خیلی حالم بده و فقط پنجاه میلیون پول میتونه حالمو خوب کنه.حاضرم بخاطرش برم ی.یا گدایی. ولی راهشو بلد نیستم.اون وقت طرف خوشی میزنه زیر دلش میره وام میگیره که بره مسافرته  فوتبال ببینه، یکی از راه میرسه باهاش مصاحبه میکنه یکی مصاحبه رو میبینه و زنگ میزنه من کل پول مسافرت اینا رو که تقریبا پنجاه میلیون میشه رو میدم! خدایا یه همچین اتفاقی رو هم سر راه من بذار چی میشه؟ از خداییت چیزی کم میشه؟

+ به کی بگم دردمو؟ کی بلده دردهامو درمون کنه؟ کی میتونه مرهم بذاره روی زخمام؟ 



امروز بهش گفتم ازش متنفرم ،از خانوادش هم

بهم گفت بزرگترین اشتباه زندگیشم

گفتم بزرگترین اشتباه زندگی من اهمیت به حرف مردم بود الانم هست

گفتم مجازه بره خونه مجردی دوستاش که همیشه دعوتش میکنن

گفت مجازم هرکاری خواستم بکنم و باهرکی میخوام باشم

گفتیم فقط بخاطر وجه اشتراکمون یعنی دوتا بچه ای که بوجود آوردیم زیر یه سقف میمونیم

فردا میرم خونه مادرم و تا اخر تعطیلات نمیام

الان که حرف دلمو زدم دچار تردید شدم که واقعا حرف دلم بود؟پس چرا ناراحتم؟

بی خیال.


شب عید کاف سبزه خرید آورد  یه کم باهم حرف زدیم و تقریبا قهر تموم بود.شب ولی ذوق بیدار موندن و این ادا اطوارا رو نداشتیم و بچه ها ساعت دوازده خواب بودند ما هم خوابیدیم

فردا صبحش کاف گفت لباس بچه هارو بپوشون ببرمشون خونه مادرم عید دیدنی.منم با خودم گفتم اگه دیدن مادر و پدرم نرم در دهنشونو نمیتونم ببندم گفتم اگه منم لباس بپوشم بریم خونتون میای بعدش یه سر بریم پیش بابام؟فکر کرد دارم منت کشی میکنم که آشتی کنم و با رفت بالا منبر که اصلا برام فرق نمیکنه تو فکر کردی که . حرفشو قطع کردم و گفتم تو چی فکر کردی؟واقعا فکر کردی واسه من فرقی داره؟من فقط واسه این دوتا بچه که بی کس و کارتر از من نشن میگم بیا بریم وگرنه گور بابای همتون.دیگه خواهرش زنگید و عیدو تبریک گفت و به کاف گفت گوشیو بده کیت به اونم تبریک بگم.کاف فکر کرد بابت نگفتن عروسیش دلخورم و با شک گفت جواب میدی؟ منم جواب دادم و کلی تحویلش گرفتم و آرزوی خوشبختی کنار شوهر گاگولش براش کردم .کاف هم خوشحال شد و خلاصه خرم و شاد راهی خونه ننه اش شدیم.ولی رفته بودند فروشگاهشون چون مشتری داشتند هنوز.کاف هم قهر کرد و رفتیم سمت بابام.مادرمم خدارا شکر اونجا بود و دیگه خیالم تخت بود بعدش میتونم به قهرم ادامه بدم.ولی مامانم گفت وایسید ناهار و چون دیر بود واسه ناهار کاف گفت فردا میایم خونتون واسه ناهار و زود رفتیم خونمون.عصر بابا و مامانم اومدند و رسما دعوتمون کردند واسه ناهار فردا و کاف که خیلی خوشش میاد کسی اینجوری تحویلش بگیره یخش کامل آب شده بود.شب هم مادرش زنگ زد که بیاین دیگه و کاف با کلی غرولند راضی شد بره.منم رفتم ولی محل سگ به باباش نذاشتم.اصلا انگار ندیده باشیم همو.اونم عیدی هممونو یه جا داد به گلگلی . که بازم باهم روبرو نشیم.مادرش جیگر درست کرده بود ولی من به کاف گفتم هروقت میدونی پاشو بریم . کاف هم پاشد و گفت ما سیریم نمیخوریم.باباش گفت خب اون نخوره(یعنی من) تو بخور! کاف محلش نذاشت و یه ربع بیشتر اونجا نموندیم و این یکی هم به خیر گذشتخخخ

فرداش هم رفتیم خونه مادرم و خاله ام هم زنگ زد دعوتمون کرد عصر یه سر رفتیم اونجا و دیگه خیالم تخت شد دیگه جایی نمیخوام برم و دنبال بهونه بودم دوباره به قهر ادامه بدم.پس تا کاف گفت چقدر سرش درد میکنه گفتم بیا با پاور بانک چندتا محکم بزنم تو سرت و بعدهم موهاتو از بیخ بکشم جوری که تا سه روز فقط مو جمع کنی دور اتاق تا بعد بفهمی سر درد یعنی چی(کاری که خودش چند شب پیش توی دعوا کرده بود) و اینچنین به ادامه قهر میپردازم و لذت میبرم که زندگیم از لوث وجود معنوی کاف پاک شده

بعد نوشت: از همه کسایی که توی پیغام عیدو تبریک گفتند سپاسگزارم.خیلیاتونو باورم نمیشه هنوز اینجا رو میخونید.ممنونم ازتون و ببخشید نمیام وبلاگتون.دیگه شرایط و مشغله های منو میدونید دیگه.


۱-واقعا عیده؟؟؟من که اصلا حسی ندارم.حتی وقتی ز گفت تا سال دیگه شرکت نمیاد تعجب کردم و بعد فهمیدم تا سال دیگه چند روز بیشتر نمونده! امسال واقعا بی حس ترین و بی تفاوت ترین عید عمرمه.هیییچ کاری نکرده و نمیکنم.دخترعموم پیام داده میایید سال تحویل دور هم باشیم؟ ما و شما و عمه و مادربزرگا.پوزخند زدم و ته دلم گفتم برو بچه .

با مادرم که قهرم و زنگش نمیزنم ، با کاف هم که قهرم ، با خانوادش هم سر و سنگینم و خونه اونام نمیرم.به هرکی که میگه بیا خونمون میگم شرمنده با دوتا بچه سختمه.عجججب آدم خوبی هستم من!!!

۲-برای بار دوم رفتم شرکت جدید و مدیرعامل گوشت تلخ تا منو دید گفت من فکر کردم یکی دیگه هستید که با اومدنتون موافقت کردم و یه سری سوال پرسید که متاسفانه بخاطر بُعد زمانی همش از ذهنم پریده بود و دست و پاشکسته جواب دادم.جالبیش اینه که قبلش ز با من مصاحبه کرده بود و بجز حرفای گذشته چیزی نگفت و قسمت مصاحبه فنی نوشت از لحاظ فنی بسیار ماهر و خبره میباشد!هاهاها.حالا مدیرعامل میره یقه ز رو میگیره که پس چی ازش پرسیدی؟

+ ز از دور داشت به کاف نگاه میکرد.کاف هم اون روز حسابی به خودش رسیده بود، ژل زده بود عینک افتابی و هندزفری و . ز بهم گفت حق داری منو نخوای.گفتم آره اصلا چرا بخوام؟اما ته دلم گفتم کاش کاف هم مث تو بی ریخت و بی کلاس بود اما یه جو عقل و درایت تو تو کله اش بود.خخخخ

۳-قبلنا مادرم که قهر نبود فلفلی و گلگلی را بهش میسپردم و میرفتم توی اتاق و در رو به حیاطو وا میکردم تا اتاق سرد بشه و منم زیر پتو دو ساعتی میخوابیدم.آی میچسبیدددد.

کاف هم خدایی اگه حالش خوب بود میگفت بچه ها رو سیر کن و تمیز و دستشویی کرده تحویل من بده تا دو ساعت باهاشون بازی میکرد تا من بخوابم بعدش هم یه ماساژ توپ میداد و میرفت میخوابید.

اما حالا از صبح که بیدار میشن تا شب که میخوابند با بچه ها تنهام

+فلفلی همش به من آویزونه و هی میخواد بغلش کنم یا باهام حرف بزنه یا به کاری که میکنه توجه کنم و میگه ببین ببین.کلافه و خسته شده بودم.محلش نمیذاشتم و اون بیشتر اصرار میکرد برای جلب توجه

یه لحظه فکر کردم پونزده سال دیگه آرزومه کاراشو به من بگه  و با من م کنه موقع تنهاییهاش منو ترجیح بده به دوستاش و منو قابل بدونه برای حرفای یواشکیش.شاید اون موقع اینجوری نشه و من به چشمش یه پیرزن آویزون و اعصاب خوردکن بیام.پس لحظه را غنیمت شمردم و محکم بغلش کردم.چقدر هم که بچه ها بخشنده و بزرگوارند.زود منو بخشید و بوسیدم.خوشحال و شاد خودشو به بغلم چسبوند و داستان همیشگی ( هاپوئه غذا نخورد خاله اومد غذاش بده هاپو دستشو خورد) را برام گفت.

نمیدونم با این حجم بزرگ افسردگی ودپرسی میتونم مادر خوبی باشم یا نه.واقعا حسش نیس که نیس

+ کاف گفت دوستش سفره خونه افتتاح کرده میای بریم.سرمو بالا بردم و گفتم نچ تنهایی برو.گفت اخه خانوادگی میرند همه.گفتم خب با ننه و آقات وروباه برو.خوب زدم تو برجکش دلم خنک شد

واقعا دلم میخپاد ازش طلاق عاطفی بگیرم


۱-فلفلی به شدت بد شده.در طول روز انقدرررر غر میزنه که سرم درد میگیره و دلم میخواد هرجور شده از دستش فرار کنم.به هیچ صراطی هم مستقیم نمیشه.یه اسباب بازیشو میکنه سیخونک و هی فرو میکنه تو پهلوم و هی میگه عه عه.هر کاری با اون عروسک میکنم میگه نه!عه عه.فقط چشم براهه سرش داد بزنم یا محلش نذارم تا نعره کشون گریه کنه.

از همه بدتر عدم درک کاف هست.عوضی کمک که نمیکنه هیچ، تازه شروع میکنه به تهدید بچه و غر به من که چرا نمیبریش توی انباری درو روش ببندی!بارها تهدید میکنه که بالاخره یه جوری بد میزنمش.خیلی مسخرست.بجای اینکه تا بیاذ من بهش غر بزنم و بچه رو بسپارم بهش تا خستگی درکنم ،میترسم بلایی سرش بیاره.مسخرست که تا بچه آروم و سر به راهه دوستش داره اما تا اینجوری بدقلق میشه دلش میخواد بچه را به بدترین شکل ممکن بزنه.حتی میگه اخرش یه سرنگ هوا میزنم بهش.احمق بی شعور

موندم با این اخلاق فلفلی چطوری از شیر بگیرمش.

جوری بدقلقی میکنه که حتی مادرم هم از دستش فراریه و دیگه نمیگه دلم براش تنگ شده بیام ببینمش

باید یه روز پنهونی از کاف ببرمش پیش مشاور.حالا کی وقت و پول همراهی کنه خدا داند

+ اولین کاری که بعد از ترک شیر دادن گلگلی میکنم مصرف قرص اعصاب با دوز بالاست.واقعا عصبی و کم طاقت شدم.همش هم تقصیر رفتار فلفلیه.میدونم آخرشم میشه یکی عین باباش

+ یه روزی امیدوار بودم درمان میکنم اما امروز با این گرونی کامل از فکرش دراومدم.خنده دار اینکه از اون روز تا امروز فقط چند ماه فاصله است

+یه آرزو. که تقریبا همه میگن دیگه هیچ وقت بهش نمیرسی پس فکرشو نکن.راست هم میگند . هرگز به تو دستم نرسد ای ماه بلندم،اندوه بزرگیست چه باشی چه نباشی


*خب من اومدم خونه مادرم با بچه ها. با کاف هم معمولیم.خدا را شکر بچه بازی درنیورد که قهر کنه

ولی من افسرده و خسته مث یه تیکه گوشت افتادم یه گوشه و با گوشی ور میرم

همه کارهای بچه ها رو مادرم میکنه.یعنی اگر روم میشد میگفتم اون شیر بهشون بده.

اما روش تربیتیشو دوست ندارم. براحتی تفرقه میندازه بین دو خواهر و من بدم میاد.مثلا میگه فلفلی بیا غذا بخور تا گلگلی نیومده بخوره! فکر میکنم حرفا و رفتاراش باعث تفرقه بین دوتا خواهر بشه اما سکوت میکنم مبادا قهرکنه

+ از قبل عید من یه مریضی بد گرفتم اسهال و استفراغ و دل درد و  سرگیجه و و و . کارم به دکتر و سرم رسید.نصف شب دو روز بعدش گلگلی این بیماریو گرفت ولی با دکتر رفتن زود خوب شد و روز ذوم عید فلفلی اینجوری شد .ولی تا حالا خوب نشده تا حالا سه بار بردمش دکتر.از شدت مریضی لاغر شده و استخونای بدنش همه پیداند و من بدجور از خودم بدم میاد که همچین مادر بی عرضه ایم. از وقتی تنها شدم این دوتا بچه نوبتی مریضند ، الانم اومدم خونه مادرم که مثلا اون کمک کنه

بعد نوشت: الان که فلفلی یه کم بهتر شده اون یکی با استفراغ و اسهال از خواب بیدار شد!

+خیلی حالم بده و فقط پنجاه میلیون پول میتونه حالمو خوب کنه.حاضرم بخاطرش برم ی.یا گدایی. ولی راهشو بلد نیستم.اون وقت طرف خوشی میزنه زیر دلش میره وام میگیره که بره مسافرته  فوتبال ببینه، یکی از راه میرسه باهاش مصاحبه میکنه یکی مصاحبه رو میبینه و زنگ میزنه من کل پول مسافرت اینا رو که تقریبا پنجاه میلیون میشه رو میدم! خدایا یه همچین اتفاقی رو هم سر راه من بذار چی میشه؟ از خداییت چیزی کم میشه؟




۱-خاله ام زنگ میزنه و هی حالمو میپرسه و و و .یه کلمه از دهنش در نمیاد بگه بیچاره تو و بچه هات مریضید خب من بیام پیشتون! به قول مامانم فقط موقع درد یش یا دندون دردش پامیشه میاد خونمون و ما که خودمونو زورکی جمع میکنیم باید این گنده بک را هم پرستاری کنیم.چندین بار مستقیم بهش گفتم من خودم گرفتارم تو دیگهوقتی مریضی نیا اینجا ولی محل نداده.این دفعه اگر بزنگه بخواد بیاد بی رو دروایسی میگم شرمنده حوصله مهمون چند روزه ندارم . والا من خودم گرفتار و لنگ کمکم این یکی میاد فقط وسایلمو زیر و رو کنه هی بگه اینو نمیخوای بده من این چیه اون چیه .بعد هم مث فیل خودشو بندازه که مریضم میخوام بخوابم.

تف به این زندگی و کس و کارایی که من دارم

+ توی اینستا میری پیج اصلی این سلبریتی ها کامنتایی که براش مینویسن همه جونشونو گذاشتند کف دست که فدای اون مرفه بی درد بکنن، بعد میری پیجای دیگه میبینی هرچی فحش و بد و بیراهه نثارش کردند.من خودم جزو دسته دومم که عقم میگیره از بیشتر این معروفای اینستا ولی هیچ وقت کامنت نمیذارم ولی واقعا این همه تناقض خنده داره

+ بعضیا چه شانسی دارند؟؟؟نه قیافه ای نه هیکلی نه هنری نه هیییچی.اون وقت شوهرش براش جون میده.اون وقت من.به جرئت میتونم بگم تنها عیبم بی هنر بودنمه.وگرنه نه زشتم نه هیکلم خیلی بده نه اخلاقم مشکل حادی داره نه ناسازگارم . اون وقت شوهرم میگه بزرگترین اشتباه زندگیشم.خیلی میسوزم.هی میخوام یادم نیارم هی میخوام ندیده بگیرمش هی میخوام بگم کاف مهم نیس اما مگه میشه.بالاخره تاثیرگذارترین آدم زندگیمه.به من میگه خرس گامبو.زشت چاق بددهاتی.خنگ بی دست و پا.فحشای بدی که به مادر و پدرم میده. هوووف.چی بگم؟ میخواید افسردگی نگیرم؟میخواید شاد و شنگول زندگی را زیبا ببینم؟انرژی مثبت از خودم در کنم؟ اخه مگه میشه؟ 

مثلا پیج زن شهاب حسینی را میدیدم خودمو باهاش مقایسه میکردم.به عشقی که شهاب حسینی نثارش میکنه غبطه خورذم.واقعا اگر کاف جای اون بود الان منو هزار بار گذاشته بود دم در.اما ببین اینو.نه هیکلی نه قیافه ای نه هنری ولی شوهرش همش میگه هرچی دارم از زنمه!الانم اونو برده بهترین جای دنیا برای زندگی.حالا اونو مثال زدم چون همه میشناسید.وگرنه توی دنیای اطرافم هم زیاد میبینم این جور زن و شوهرها رو.راستش قبل ازدواجمم همین بود.داغونترین پسر دانشگاهمونم از من خوشش نیومد! دریغ از یه خاستگار.یا حتی پیشنهاد دوستی.دوران دبیرستان همتوی مسیر مدرسه پر بود از مغازه هایی که پسرای جوون کار میکردند.موقع تعطیلی مدرسه نامه ها بود که از این ور به اون ور پرت میشد.اما من تک و تنها سریع راهمو میگرفتم که برم و هیچ کس نفهمه من بین این همه پسر یه خاطرخواه هم ندارم.


+خب طلاق بگیر.اما بعدش چی؟همون نخواستنی بودنت روزی هزار بار مث پتک میخوره تو سرت.حداقل الان بقیه فکر میکنن شوهرت میخوادت که باهات زندگی میکنه،خودتم فقط از شوهرت حرف میشنوی بقیه دهنشون بسته می مونه


ده روز پیش بود که از شدت دلپیچه از خواب بیدار شدم و به زور خودمو به دسشویی رسوندم.اولش فکر کردم همون معده دردهای عصبیه ولی تا دیدم اسهال و استفراغ بد بو هم دارم فهمیدم یه مریضی بد گرفتم.رنگم مث گچ سفید شده بود و این حالم تا عصر ادامه داشت.دیگه تاب نیوردم و به مادرم زنگیدم که بیاد و با کاف رفتم دکتر.یه دکتر بدعنق خناق گرفته که فقط یه رانیتیدین  و یه سرم تقویتی  داد بهم.و هرچی میگفتم به بچه شیر بدم؟غذا چی بخورم؟محل نمیذاشت.

فرداش گلگلی هم مریض شد. و مجبور شدیم بریم دکتر دوتایی. دکتر گفت بیماریم ویروسیه واگیرداره و یه سری دستور غذایی دادنسبتا خوب شده بودیم که فلفلی همون مریضی را اما به شدت بیشتر و وحشتناکتر گرفت.سه بار بردمش دکتر و از دکتر اخر خواهش کردم همون داروی گلگلی را براش بنویسه.

سرتونو درد نیارم الان از اول سال ما سه تایی به صورت چرخشی مریضیم.هم مریضیش حال بهم زنه هم غذاهای تکراریش.پلوماش یا شوید خشک بدون روغن و ماست.فلفلی که کلا غذا خوردنو فراموش کرده،جیگرم کبابه وقتی استخونای ستون فقراتش و قفسه سینه اش را میبینم و گریه میکنم.گلگلی باز شیر منو میخوره ولی فلفلی .

+راستی ششم فرودین ۹۸ فلفلی را از شیر گرفتم.دختر نازنینم هرازگاهی اسمشو میاره ولی مریضتر از اونیه که بی قراری کنه.گفتم شاید دور باشه ازم کمتر وابگیریم از هم ولی فعلا که هر سه تامون مریض و بیحال یه گوشه افتادیم

*توی اینستا یا متنای تلگرام چپ و راست چشمم میخوره به پیامایی مث اینکه همیشه خوب نباش و گاهی خودتو از کساییکه قدرتو نمیدونن دریغ کن تا بفهمن چه ادم با ارزشی را از دست دادند.تا میخونم با خودم میگم مطمینم کاف که میگه به شخمم که رفته


اول از همه یه خبر خوب بدم 

یه مهد درست روبروی خونه بابای کاف هست ولی گفتند بچمو اسمشو نمینویسند. اما از اونجایی که فروشگاه بابای کاف حسابی اسم درکرده تا گفتم عروس صاحب فلان فروشگاه هستم و میگم هواتونو داشته باشن قبول کردند.با مامانمم با خیال راحتتت قهر کردم.یه چند وقتی از پشت چشم نازک کردناش و ادا اصولاش خلاص بشم.حالا پیش خودش میگه اخر این ماه بهش رو میندازم واسه منت کشی اما خبر نداره صبر منم حدی داره.

با کاف مشوزت کردم و به مامان کاف گفتم مادرم مریضه و مادرش مریضه و بابام تنهاست و دیگه نمیکشه چندجا باشه شما مادری کن در حقم دوتا بچه را قبول کن.(چندتا مامان و مادر داشت این جمله!)


گفتم میدونم لطفتون هیچ جوره جبران نمیشه  ولی کاف گفته یه مبلغی بگین ماهیانه بعنوان حق احمه بدم.گفت وا مگه ادم برای بچه خودش باید پولی کاری بکنه؟(غیر مستقیم تیکه پروند به مامانم که هی منت میذاشت میگفت الان یه پرستار یک و پونصد میگیره شما به من چندرغاز میدید)

خلاصه هفت صبح این دوتا دسته گلو میدم مامان کاف و چهار عصر تحویل میگیرم ان شاالله

----

و اما چندتا نکته درمورد دنیای مجازی

۱-مردم چقدر بی اعصاب شذند؟یکی دیگه داره سختی میکشه اینا از کوره در میرن و پیج طرفو به فحش میکشن

۲-میگم دیگه نظرات اینجوری را تایید نمیکنم دوتا کامنت توهین امیز داذه اخرش نوشته تایید نکنیا حوصله جواب دادن بهت ندارم.هاهاها .زیبا نیست؟

۳- انقدر بدم میاد توی اینستا یه پیج فالو میکنی صدتا پیج بهت ریکوئست میدن که فالوت کنن و تو فالو بک کنی.تنها انتقامی که میتونم ازشون بگیرم اینه که درخواست فالوشونو اکسپت کنم ولی فالوبک نکنم

چی خیال کردند؟هه! من انقدر مغرورم که اگه کسی فالوم کنه تا فالوش کنم بعد منو آنفالو کنه منم انفالوش میکنم(فهمیدین چی گفتم؟.کلا خیلی شاخم.هه)

۴- اما توی پیجای اینستا یه پست درمورد ن شاغل به چشمم خوزد و کامنتای بچه هایی که مادرشون شاغلند دلم خیلی قرص شد برم سر کار

راستی یادتونه توی مدرسه همه یه حسی نسبت به بچه هایی که مادرشون معلم بودند داشتیم؟انگار خیلی شاخ بودند.


همش فکر میکنم چقدر بچه ها بهمون فحش میدند وقتی بدنیا میاند

فکر کن جاشون پیش خدا گرم و نرمه بعد ما یهو تصمیم میگیریم نه ماه بندازیمشون توی یه جای تنگ و تاریک و بوگندو بعد هم میاریمشون بدنیا و این همه درد و رنج باید تحمل کنن و نمیتونن بگن چشونه کجاشون درد میکنه



بزرگ کردن دوتا بچه کوچیک به خودی خود سخت هست چه برسه مادرشون یه ادم بی دست و پا و کند مث من باشه

به فارسی سخت جررر خوررردم

به مادرم گفتم چند روزی بره خونه مادرش از مادرش نگهداری کنه( نگران مادرش بود.خونه ما کوچیکه و جا برای نگهداریش نداریم.مادرش هم دلش میخواد خونه خودشون باشه) به این دلایل و اینکه میخوام عادت کنم به تنهایی بزرگ کردن این دوتا بهش پیشنهاد رفتن خونه مادرشو دادم.اما رسما کم اوردم

هی میخوام روحیمو حفظ کنم و مامان خوبی باشم اما همش فیلمه و ته دلم اعصابم خورده و دلم میخواد همه رو بزنم.

علی الخصوص کاف نفهم رو.به من میگه میخوای بری خونه مادربزرگت این لطفو در حقت میکنم بذارم بری ولی فقط هرروز صبحونه ناهارمو اماده بذار!!!لعنتی صدتا غر هم میزنه که غذات خوب نبود

هر چی فکر میکنم فلفلی خیلی بهتر از این یکی بود.فلفلی اصلا تا شش ماهگی این اداها رو درنمیورد ولی فرشته همش در حال خوردن بالااوردن و گریه کردنه و همینکه از بغلم میذارمش پایین جیغش هوا میره

حالا قدر فلفلی نازنینم اومده دستم

این یکی با جیغهاش فلفلی رو هم بدخواب و زابراه کرده

فقط خدا کمک کنه که از شدت عصبانیت کاری دست خودم ندم

+توی گروه هم یه پست سی ا سی گذاشتم یکی از این اُمُل های معلوم الحال شروع کرد به من بد و بیراه بگه.من جوابشو ندادم اما متاسفانه فکر کرد حرفش حرف حسابه و جواب نداره این بود که مدیر گروه باهاش درافتاد و اخرم دید فحش میده ریموش کزد.اما یه حرفش خیلی بهم برخورد . گفت اگه از اینجا ناراضی هستی چرا نمیری؟

 ایرانو  کردند جهنمی که فقط جای خودشونه و بعد به ما میگن چرا نمیری؟کجا برم؟ اینجا خونمه.اصلا انقدر اینجا جهنمه که حاضرم خونمو ول کنم و برم اما من خنگ بدشانس به درد کجا میخورم؟از روزی که اینو گفت خواستم وقت هدر ندم و بچسبم به رفتن حتی زنگیدم به استادم تا با حرفاش عزممو جزم کنم اما این دوتا بچه که از سر و کولم اویزونند مجال نفس کشیدن به من نمیدند چه برسه به اینکه لب تاب باز کنم


سه شب بود  که نخوابیده بودم.سر و کله زدن دوتا بچه زبون نفهم که بزرگشون فوق العاده جیغ جیغو و لوس شده و دایم از من چلاق بغل میخواد یا میگه کمرمو بخارون باعث شده بود دست کمی از کاف نداشته باشم.

تو این خونه کوچیک هر کدومشون بیدار میشد با اولین گریه اش اون یکی رو هم بیدار میکرد و من مث جن زده ها مونده بودم اول کدومو ساکت کنم؟ اصلا میشه یکیشونو ساکت کرد؟

من که یه آدم بالغم از بی خوابی از پا دراومدم نمیدونم چرا این دوتا هیچیشون نمیشد؟

البته  گلگلی دیگه کم اورده بود و بی حال خودشو ولو میکرد روم 

دیدم اینجوری نمیشه مث یه نامادری بی رحم شیشه سیتریزین  را برداشتم پنج سی سی به گلگلی و ده سی سی به فلفلی دادم و هر دوشون عین مگسهایی که مگس کش خورده رو سرشون بی حال افتادند یه گوشه.الانم  فلفلی دیگه داره خوابش سنگین میشه و منم خودمو برای یه خواب  دلچسب دارم اماده میکنم.به امید اینکه اینا هم چند ساعت مداوم بخوابند پاهای پر از ترکمو چرب کنم یه کم از سوزشش کم بشه.حیاطم شستم که بعد خوابمون بچه ها رو ببرم تو حیاط توپ بازی

+ چند روزی که بدنم درد میکرد (هنوز یه طرف بدنم دردمیکنه) فلفلی را سپرده بودم بهمادرم ، اونم  برای اینکه فلفلی دوستش داشته باشه و بهونه منو نگیره دائم بغلش کرده،کمرشو خارونده و وقتی فلفلی با جیغ و گریه یه چیز ممنوع را خواسته سریع براش فراهم کرده.دقیقا کارایی کخ من به عنوان مادرش اجازه نمیدام امجام بده.الان فلفلی مث یه هیولای کوچیک از من بغل میخواد، ساعتها باید کمرشو بخارونم تا بخوابه و به محض اینکه دست بردارم چشاش و دهنشو همزمان باز میکنه انگار اصلا خواب نبوده.وقتایی که حوصله داشتم حواسشو به بازی پرت میکردم وقتایی که بی خوصله بودم محل نمیدادم تا انقدر جیغ و داد کنه تا خودض حسته بشه و وقتایی که گلگلی خواب بودم مجبور بودم سریع تسلیم بشم وگرنه دوتا هیولا میفتن بع جونم

برای تلافی به فلفلی یاد دادم بگه مامانی گل بده بغلش نمیرم، نمیذارم کمرمو بخارونه .تا دیروز مقاونت میکرد و با دعوا میگفت نگو مامانی گل بده، اما امروز حرفمو میگفت.مامانمم زنگش زد و گفت پنجشمبه میام بهش گفت نه نیا  . های دلم خنک شد.

بعد نوشت:زهی خیال باطل.مادرم با یه تلفن هر سه تامونو بیدار کزد.من احمق ایفونو قطع کرده بودم تلفن توی هال هم قطع کردم اما تلفن تو اتاق که صداش از همه بلندتره یادم رفت.بارها بهش گفته بودم زنگ نزنه پیام بده اما .کاش کار واجبی داشت حداقلمن با این بی خوابی مفرط و دوتا بچه آویزون چه خاکی به سرم کنم؟


دیروز فلفلی و گلگلی را انداختم بالا کالسکه تک نفرشون و بردمشون پارک.جاداره از همکاری فلفلی تشکر کنم که گذاشت گلگلی هم کنارش بشینه

خیلی خوش گذشت.الاکلنگ از همه باحالتر بود فلفلی را یه طرف نشوندم گلگلی را اون طرف نگهش داشتم

به امید روزی که هردوشون بزرگ بشن اونقدری که بدون من سوار بشن و بازی کنن

+دیشب مامانم میگه کاف معتاده؟دسشویی و چایی خوردنش که داد میزنه معتاده! 

میگه میخوای ماهی چند کرایه بدی؟!

وجواب همه حرفاش سکوته

+ کاف پیام داد.اول از احوالپرسی بچه ها شروع شد، بعد از نیازش صحبت کرد و بعد خواست بیاد خونمون.اما من گفتم مادرم زندگیمونو بهم پاشیده تو میخوای بیای خونش و .؟ قاط زد و شروع کرد بد وبیراه گفتن به ما.اما من به شدت آروم بودم و فقط نوشتم برات آرزوی موفقیت میکنم شب خوش.نوشت شبت ناخوش برو به جهنم و کلی دری وری دیگه.منم به تقلید آلمان غربیها نوشتم هرکس از هرچی داره میبخشه، چون من زندگیم آروم و شبم خوشه برات چنین شبی آرزومندم تو هم بالطبع روزگاری که الان داری رو برای من میخوای.خخخ دیگه میخواست منو بزنه از عصبانیت

فرداش اما دوباره زنگ زد و احوالپرسی و اینا و بازم خواست بیاد خونمون . منم دلم سوخت واسش گفتم بیا.با کله اومد و روابط حسنه شد و زندگیمون وارد فاز جدیدی شده.هم قهرم هم نیستم.هم باهاش زندگی میکنم هم نمیکنم

* مادرم از بعد تصادف پیشم بود و با تمام طعنه و تهمتاش بهش عادت کرده بودم اما امشب آخر شب رفت پیشبابام. به طرز عجیبی دلم گرفته از نبودنش.حس تنهایی و وحشت و ترس رودررویی با دوتا بچه گریه ئو ولم نمیکنه.امشب که به خیر گذشت و هردوشون خوابیدند اما خدا از فردا رو بخیر بگذرونه


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

i love spiderman آپشن خودرو نوشته های عاشقانه عسل زندگی است آشپز باشي آقا و خانوم میم رساله و مطالعات معماری من و هزار توهای ذهنم Sarah