۱-واقعا عیده؟؟؟من که اصلا حسی ندارم.حتی وقتی ز گفت تا سال دیگه شرکت نمیاد تعجب کردم و بعد فهمیدم تا سال دیگه چند روز بیشتر نمونده! امسال واقعا بی حس ترین و بی تفاوت ترین عید عمرمه.هیییچ کاری نکرده و نمیکنم.دخترعموم پیام داده میایید سال تحویل دور هم باشیم؟ ما و شما و عمه و مادربزرگا.پوزخند زدم و ته دلم گفتم برو بچه .

با مادرم که قهرم و زنگش نمیزنم ، با کاف هم که قهرم ، با خانوادش هم سر و سنگینم و خونه اونام نمیرم.به هرکی که میگه بیا خونمون میگم شرمنده با دوتا بچه سختمه.عجججب آدم خوبی هستم من!!!

۲-برای بار دوم رفتم شرکت جدید و مدیرعامل گوشت تلخ تا منو دید گفت من فکر کردم یکی دیگه هستید که با اومدنتون موافقت کردم و یه سری سوال پرسید که متاسفانه بخاطر بُعد زمانی همش از ذهنم پریده بود و دست و پاشکسته جواب دادم.جالبیش اینه که قبلش ز با من مصاحبه کرده بود و بجز حرفای گذشته چیزی نگفت و قسمت مصاحبه فنی نوشت از لحاظ فنی بسیار ماهر و خبره میباشد!هاهاها.حالا مدیرعامل میره یقه ز رو میگیره که پس چی ازش پرسیدی؟

+ ز از دور داشت به کاف نگاه میکرد.کاف هم اون روز حسابی به خودش رسیده بود، ژل زده بود عینک افتابی و هندزفری و . ز بهم گفت حق داری منو نخوای.گفتم آره اصلا چرا بخوام؟اما ته دلم گفتم کاش کاف هم مث تو بی ریخت و بی کلاس بود اما یه جو عقل و درایت تو تو کله اش بود.خخخخ

۳-قبلنا مادرم که قهر نبود فلفلی و گلگلی را بهش میسپردم و میرفتم توی اتاق و در رو به حیاطو وا میکردم تا اتاق سرد بشه و منم زیر پتو دو ساعتی میخوابیدم.آی میچسبیدددد.

کاف هم خدایی اگه حالش خوب بود میگفت بچه ها رو سیر کن و تمیز و دستشویی کرده تحویل من بده تا دو ساعت باهاشون بازی میکرد تا من بخوابم بعدش هم یه ماساژ توپ میداد و میرفت میخوابید.

اما حالا از صبح که بیدار میشن تا شب که میخوابند با بچه ها تنهام

+فلفلی همش به من آویزونه و هی میخواد بغلش کنم یا باهام حرف بزنه یا به کاری که میکنه توجه کنم و میگه ببین ببین.کلافه و خسته شده بودم.محلش نمیذاشتم و اون بیشتر اصرار میکرد برای جلب توجه

یه لحظه فکر کردم پونزده سال دیگه آرزومه کاراشو به من بگه  و با من م کنه موقع تنهاییهاش منو ترجیح بده به دوستاش و منو قابل بدونه برای حرفای یواشکیش.شاید اون موقع اینجوری نشه و من به چشمش یه پیرزن آویزون و اعصاب خوردکن بیام.پس لحظه را غنیمت شمردم و محکم بغلش کردم.چقدر هم که بچه ها بخشنده و بزرگوارند.زود منو بخشید و بوسیدم.خوشحال و شاد خودشو به بغلم چسبوند و داستان همیشگی ( هاپوئه غذا نخورد خاله اومد غذاش بده هاپو دستشو خورد) را برام گفت.

نمیدونم با این حجم بزرگ افسردگی ودپرسی میتونم مادر خوبی باشم یا نه.واقعا حسش نیس که نیس

+ کاف گفت دوستش سفره خونه افتتاح کرده میای بریم.سرمو بالا بردم و گفتم نچ تنهایی برو.گفت اخه خانوادگی میرند همه.گفتم خب با ننه و آقات وروباه برو.خوب زدم تو برجکش دلم خنک شد

واقعا دلم میخپاد ازش طلاق عاطفی بگیرم


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سیستم های بایگانی تبلیغستان ثامن تجارت آوای داســــــــــــــــــــــــــــــــتان جنگ افزار ایرانی -[دُخدر بَد ]- zara خریدار ضایعات کاغذ باطله و کتاب و روزنامه Andrew روزنوشت های یک دانشجوی شریف